با یاد دوست
اگر شما از یک زن سیاه پوست اهل «مریلند» بپرسید که چند سال دارد، با لبخندی شادمانه به شما می نگرد و پاسخی نمی دهد؛
چرا که سن و سال خود را شمارش نکرده است.
ولی اگر یک سفید پوست بخواهد اندیشه ی خطا و لغزش آور «جشن تولد» را از کله اش بیرون کند، حتما بایستی یک آدم نابغه باشد!
* * *
بعد نوشت: امروز یک روز فوق العاده بود! بابا دوباره به عنوان پژوهشگر نمونه معرفی شدند. تاریخ یه جورایی تکرار شد! و من این تکرار زیبا و آموزنده را در ربع قرن زندگیم به فال نیک می گیرم؛ در اندیشه ی اینکه: آیا می توانم فرزند خلفی باشم و روزی من هم یک «پژوهشگر» شوم؟
بعدتر نوشت: امشب (24آذر) که جشن تولدمون (من و امیرحسین) رسما برگزار شد اتفاق خیلی جالبی افتاد که دقیقا منطبق بر مطلب این پست بود. از آنجا که من خیلی مجذوب عبارت ِ «چرا که سن و سال خود را شمارش نکرده است» شده ام، از قضا بابا و میثم فراموش کرده بودند که همراه کیک تولد شمع 2515 سالگیمون را بگیرند! این شد که قسمت کیک تولد ما چهار فقره شمع نصفه نیمه بود که دیگه حتی امکان حدس زدن شماره هاش هم نبود ... این شد که به حول و قوه ی الهی این جماعت عظیم و طویل نهایتا نتوانستند سن و سال ما را شمارش کنند :دی ...
چند ثانیه بعدتر نوشت: امشب برای اولین بار وبلاگ پگاه را دیدم ... پگاهی که تا وقتی ایران بود نزدیک ما بود اما چند سال یکبار برحسب اتفاق می دیدیمش و جالب اینکه من اینهمه سال نشناختمش مگر یکی دوهفته قبل از رفتنش! ... حالا که رفته گاهی دلم براش تنگ میشه و از وقتی دست نوشته هاش را خوندم غربت عجیبی گلوم را قفل کرده! خدا را شاکرم که می دونم به خواسته هایی که داشت رسیده یا به قول خودش نزدیک تر شده ... الهی همیشه خوشبخت باشه.
باز هم بعدتر از اون نوشت: امروز (25آذر) برای امانت گرفتن کتاب «کژتابی های ذهن و زبان» مجبور شدم بروم دانشگاه اصفهان. از دور که انتهای کوچه ی معارف را نگاه کردم دیدم اطراف دفتر سابق ایسنا شلوغ پلوغه ... فکر کردم ایپنایی ها تسخیرش کردند؛ دلم گرفت ... در مسیر بازگشت رفتم سری بزنم و یه بار دیگه نگاهش کنم، دیدم در و پنجره های دفتر قدیمی و کوچک و دوست داشتنی مان را از جا درآوردند و می خواهند خرابش کنند ... یک پوستر از سی و سه پل روی دیوار باقی مونده بود، با خودم آوردمش ...
پ.ن.1. با پیمانه یه قراری گذاشتم ... خدا کنه حداقل خودم بتونم عملیش کنم.
پ.ن.2. یه جورایی به نظرم غیرمعقول می رسید که ناغافل موضوع مقاله ی اولم را درباره ی کژتابی و جملات دوپهلو انتخاب کردم! اما مقدمه ی کتاب استاد خرمشاهی خیلی برایم جالب بود و دلگرمم کرد!
فردای اون روز نوشت: (26آذر)- علاقه ی خاصی به سریال «خسته دلان» دارم. احساس می کنم خواسته یا ناخواسته (احتمال زیاد آگاهانه) اصول تئاتر کلاسیک درش رعایت شده و داستان های آموزنده ای در برداره ... امروز در میان دیالوگ های داوود رشیدی، جملاتی بود که خیلی به دلم نشست:
« زندگی یعنی همین ...
همین آمدن ها و رفتن ها ... از جایی به جای دیگر ...
آدمی که پاک تر از آب نیست؛
آب هم اگر یک جا بماند می گندد!»